داستان سرا

متن مرتبط با «داستان یک روحانی با ۷ دختر!» در سایت داستان سرا نوشته شده است

داستان آموزنده گنج غلام

  • داستان آموزنده گنج غلام ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید. برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید داستان آموزنده گنج غلام، داستان آموزنده و جذاب گنج غلام، داستان آموزنده و جالب گنج غلام، داستان آموزنده و کوتاه گنج غلام، داستانک خواندنی گنج غلام، داستانک گنج غلام، داستان کوتاه گنج غلام، داستان کوتاه و جذاب گنج غلام، داستان کوتاه و مفید گنج غلام، داستان کوتاه و جالب گنج غلام   , ...ادامه مطلب

  • داستان زیبا و خواندنی قورباغه، داستان خواندنی قورباغه

  •  حکایت زیبا و خواندنی قورباغه   چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد. دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند.. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.       برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید حکایت زیبا و خواندنی قورباغه، داستان زیبا و خواندنی قورباغه، داستان خواندنی قورباغه، داستان زیبا قورباغه، حکایت زیبا قورباغه، حکایت خواندنی قورباغه، حکایت جذاب و خواندنی قورباغه، حکایت جالب و خواندنی قورباغه، حکایت زیبا و جذاب قورباغه، حکایت جالب و جذاب قورباغه   , ...ادامه مطلب

  • داستان آموزنده، داستان آموزنده تاثیر قرآن, ای کاش با مادرم عکسی گرفته بودم..

  • ای کاش با مادرم عکسی گرفته بودم.. صورت مادرم سوخته بود و از وقتی یادم می‌آمد چشم چپش نمی‌دید. چهره‌اش شبیه بقیه مادرها نبود؛ همیشه از پوست‌سوخته‌اش می‌ترسیدم و از این‌که دوستانم متوجه شوند چشمش نمی‌بیند، خجالت می‌کشیدم. برای همین فکر می‌کردم اگر همراه او باشم یا دوستانم، ما را با هم ببینند، خیلی برای من بد می‌شود و حتما دوستانم مرا مسخره می‌کنند. همیشه از حضور مادرم در یک جمع آشنا خجالت می‌کشیدم و دوست نداشتم هیچ‌کس بداند این زن یک چشم با پوست سوخته‌اش مادر من است. وضع مالی ما خوب نبود و پدرم نمی‌توانست زیاد کار کند. برای همین مادر از صبح تا شب در آشپزخانه می‌ماند و غذا می‌پخت تا بتواند خرج بچه‌ها را بدهد. او مجبور بود همیشه کار کند و برای دانش‌آموزان و معلم‌های مدرسه غذا می‌پخت و هر روز خودش غذاها را به مدرسه می‌آورد. من هم هر روز سعی می‌کردم وقتی مادر به مدرسه می‌رسد، جایی پنهان شوم تا هیچ‌کس متوجه نشود این زن یک چشم، مادر من است. ولی یک روز وقتی دوران ابتدایی را می‌گذراندم، مادر مرا در حیاط مدرسه دید و با لبخندی مهربان به سمتم آمد و در آغوشم گرفت. آن روز از این رفتار مادر خجالت کشیدم؛ دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و مرا فرو ببرد. با خودم می‌گفتم چطور او توانسته این کار را با من بکند؟ چرا جلوی دوستانم مرا مسخره کرد؟ از این برخورد مادر گریه‌ام گرفت ولی نمی‌خواستم بچه‌ها بیشتر از این مسخره‌ام کنند. برای همین اصلاً اعتنایی به حضورش نکردم و با نگاهی سرد از کنارش رد شدم. فردای آن روز وقتی به مدرسه رفتم، یکی از همکلاسی‌هایم به من گفت: «اون زن مامان تو بود، درسته؟ واقعاً مامانت یک چشم داره؟» اینقدر عصبانی و ناراحت بودم که دلم می‌خواست فریاد بکشم. خجالت کشیده بودم و دوست داشتم ناپدید شوم تا دیگر هیچ‌کس مرا نبیند. برای همین عصر آن روز، وقتی به خانه برگشتم، قبل از این‌که لباس‌هایم را عوض کنم، به آشپزخانه رفتم و به مادرم گفتم: «چرا دوست داری منو ناراحت کنی؟ کاش هیچ وقت مادری مثل تو نداشتم.»     برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید , ...ادامه مطلب

  • داستان جالب چهار فصل زندگی، داستان چهار فصل زندگی

  •  داستان جالب چهار فصل زندگی..   مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند. پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده.» پسر دوم گفت: «نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.» پسر سوم گفت: «نه… درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین… و با شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.» پسر چهارم گفت: «نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها… پر از زندگی و زایش!»     برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید داستان جالب چهار فصل زندگی..، داستان جالب چهار فصل زندگی، داستان چهار فصل زندگی، داستان زیبا چهار فصل زندگی، داستان خواندنی چهار فصل زندگی، داستان مفید چهار فصل زندگی، داستان کوتاه چهار فصل زندگی، داستان جذاب چهار فصل زندگی، داستان چهار فصل، داستان چهار فصل زندگی ...   , ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه راننده اتوبوس – طنز، داستان کوتاه راننده اتوبوس، داستان راننده اتوبوس

  • داستان کوتاه راننده اتوبوس – طنز مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.   مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد…   برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید داستان کوتاه راننده اتوبوس – طنز، داستان کوتاه راننده اتوبوس، داستان راننده اتوبوس، داستان جذاب راننده اتوبوس، داستان جالب راننده اتوبوس، داستان خواندنی راننده اتوبوس، داستان طنز راننده اتوبوس، داستان واقعی راننده اتوبوس، داستان مفید راننده اتوبوس، داستان زیبا راننده اتوبوس   , ...ادامه مطلب

  • داستان یک روحانی با ۷ دختر!

  • داستان یک روحانی با ۷ دختر! بگذارید از اول سفر برایتان بگویم سفری که با خواهران دانشجو جهت زیارت مشهد مقدس برگزار شده بود از میان اتوبوسی که ما با آن‌ها همسفر بودیم حداکثر چند نفر انگشت شمار با چادر الفت داشتند. لذا وقتی وارد اتوبوس شدم کمی ترسیدم از اینکه عجب سفر سختی در پیش دارم. نمی‌دانستم با این همه بی‌حجاب و… چگونه باید برخورد کنم مخصوص چند نفر از آن‌ها که خیلی شیطنت داشتند ناچار مثل همیشه به ناتوانی خود در محضر حضرت وجدان عزیز اعتراف کرده و دست به دامن صاحب کرامت امام ثامن حضرت رضا (ع) شدم. یکی از اتفاقاتی که باعث شد خستگی سفر را به طور کلی فراموش کنم لطف خدا در اجرای امر به معروف و نهی از منکر بدون چماق بود. داستان از اینجا شروع شد روز اول تصمیم گرفتم برای چادر سخت گیری شدید نکنم لذا چند نفر از دختران دانشجو که سوئیت آن‌ها معروف به سوئیت اراذل و اوباش بود (اسمی که بچه‌ها بخاطر شیطنت بیش از اندازه برایشان انتخاب کرده بودند و خودشان هم خوششان می‌آمد) و به قول همه همسفران دردسر سازهای سفر بودند تصمیم گرفتند به صورت دسته جمعی برای خرید به بازار بروند اما چون تا به حال به مشهدمقدس نیامده بودند و به قول یکی از آن‌ها فقط به خاطر تفریح سفر مشهد آمده بودند؛ لذا از من خواستند که به عنوان راهنما با آن‌ها بروم من هم با تردید قبول کردم وقتی که به راهروخروجی هتل آمدند متوجه وضعیت و پوشش بسیار نامناسب آن‌ها شدم لذا سرم را پایین انداختم و کمی خودم را ناراحت و خجالت زده نشان دادم. سرگروه بچه هاکه متوجه قضیه شده بود با تعجب گفت: حاج اقا مگر چادر برای بازار رفتن هم الزامی است؟ گفتم: از نظر من نه! ولی به نظر شما اگر مردم یک روحانی را با چند نفر دختر بدون چادر ببینند چه فکری می‌کنند؟  برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید   داستان یک روحانی با ۷ دختر!-راوه، داستان یک روحانی با ۷ دختر!، داستان کوتاه یک روحانی با ۷ دختر، داستان جذاب یک روحانی با ۷ دختر، داستان جالب یک روحانی با ۷ دختر، داستان مفید یک روحانی با ۷ دختر، یک روحانی با ۷ دختر، یک روحانی با ۷ دختر؟، یک روحانی با ۷ دختر!، داستانک یک روحانی با ۷ دختر ,داستان یک روحانی با ۷ دختر! ...ادامه مطلب

  • داستان زیبای نصیحت مادر

  • داستان زیبای نصیحت مادر دهقانی با زن و تنها پسرش در روستایی زندگی می کرد. خدا آنها را از مال دنیا بی نیاز کرده بود . مرد دهقان همیشه پسرش را نصیحت می کرد تا در انتخاب دوست دقت فراوان کند و افراد مناسبی را برای دوستی برگزیندسالها گذشت تا اینکه پدر از دنیا رفت. تمام اموال و املاکش به پسرش   رسید . پسر کم کم نصیحتهای پدر را فراموش کرد و شروع به ولخرجی کرد، و در انتخاب دوستان بی دقت شد . هر هفته مهمانی می داد و خوش می گذراند . روزها می گذشت و پسر برای تامین هزینه های خود هر بار تکه ای از زمینهای پدرش را می فروخت . مادرش که شاهد کارهای او بود ،  سعی می کرد پسرش را متوجه اشتباهش بکند . یک روز پسر برای اینکه خیال مادرش را راحت کند به او قول داد  که دوستانش را آزمایش کند تا به وی نشان دهد در مورد دوستانش اشتباه می کند و او دوستان خوبی دارد فردای آنروز پسر در حالیکه مشغول غذا خوردن با دوستانش بود ، گفت :” چند هفته ای است که موشی نابکار در منزل ما لانه کرده است و  امان ما را بریده است . دیشب نیز دسته هاون را با دندانهایش ریز ریز کرده است. آنها در دلشان به ساده لوحی او خندیدند و او را مسخره کردند که چطور ممکن است موش یک جسم فلزی را بجود ، ولیکن حرفهای او را تایید کردند و گفتند:” حتمأ دسته هاون چرب بوده و اشتهای موش را تحریک کرده است پسر نزد مادرش رفت و گفت :” ماجرای عجیبی را تعریف کردم ولی آنها به من  احترام گذاشتند و به روی من نیاوردند .” مادر گفت: ” دوست خوب کسی هست که حقایق را بگویید نه آنکه دروغ تو را راست پندارد.” ولی پسر نپذیرفت.   برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید  داستان زیبای نصیحت مادر، داستان نصیحت مادر، داستانک نصیحت مادر، داستان خواندنی نصیحت مادر، داستان مفید نصیحت مادر، داستان کوتاه نصیحت مادر، داستان جذاب نصیحت مادر، داستان جالب نصیحت مادر، داستان خواندی نصیحت مادر، داستان واقعی نصیحت مادر , ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه راه کار شیطان

  • داستان کوتاه راه کار شیطان سه کارورز شیطان در دوزخ قرار بود که به همراه استاد خود جهت کارورزی و کسب تجربه عملی به روی زمین بیایند. استاد دوره کارآموزی از آنها سوال میکند که برای فریب و اغفال مردم از چه فنونی استفاده خواهند کرد؟ شیطان اولی میگوید: من فکر میکنم از شیوه کلاسیکی بهره خواهم جست، به این معنی که به مردم خواهم گفت: خدایی در کار نیست، پس گناه را به تندباد بسپارید و از زندگی لذت ببرید… شیطان دومی گفت: من فکر می کنم که به مردم خواهم گفت که جهنمی در کار نیست، پس گناه را به تندباد بسپارید و از زندگی لذت ببرید…   برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید برچسب‌ها: داستان کوتاه راه کار شیطان، داستان راه کار شیطان، داستان کوتاه وجذاب راه کار شیطان، داستان خواندنی راه کار شیطان، داستانک کوتاه راه کار شیطان، داستانمفید راه کار شیطان، داستان جالب و جذاب راه کار شیطان، داستانک راه کار شیطان، داستان واقعی راه کار شیطان، داستان رمانتیک راه کار شیطان ,داستان کوتاه راه کار شیطان ...ادامه مطلب

  • داستان آموزنده گنج غلام

  • داستان آموزنده گنج غلام ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.   برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید   داستان آموزنده گنج غلام، داستان گنج غلام، داستان جالب گنج غلام، داستان جذاب گنج غلام، داستان خواندنی گنج غلام، داستانک گنج غلام، چارق و پوستین، چارق و پوستین کهنه، داستان آموزنده و جذاب گنج غلام، داستان آموزنده و جالب گنج غلام   , ...ادامه مطلب

  • داستان آموزنده و زیبای تاثیر قرآن

  • داستان آموزنده و زیبای تاثیر قرآن یک مسلمان سالخورده، بر روی یک مزرعه در کوهستانهای کنتاکی شرقییکی از ایالت های آمریکا همراه با نوه جوانش زندگی می کرد. پدربزرگ هر صبح زود بر روی میز آشپزخانه می نشست و قرآنش را می خواند. نوه اش تمایل داشت عین پدربزرگش باشد و از هر راهی که می توانست سعی می کرد از پدربزرگش تقلید کند. یک روز آن نوه پرسید: پدربزرگ، من تلاش می کنم که مثل شما قرآن بخوانم اما آن را نمی فهمم و آنچه را که من نمی فهمم، سریع فراموش می کنم و در نتیجه آن کتاب را می بندم.چه کار باید انجام بدهم که آن قرآن را خوب بخوانم؟ پدربزرگ به آرامی از گذاشتن زغال سنگ در کوره بخاری دست کشید و جواب داد:این سبد زغال سنگ را داخل رودخانه بگذار و برگشتنی برای من یک سبد آب بیاور! آن پسر انجام داد آنچنانکه به او گفته شده بود، اما همه آب به بیرون نشت می کرد قبل از اینکه او دوباره به خانه بیاورد.     برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید داستان آموزنده وزیبای تاثیر قرآن، داستان آموزنده تاثیر قرآن، داستان زیبای تاثیر قرآن، داستان جالب تاثیر قرآن، داستان جذاب تاثیر قرآن، داستان خواندنی و جذاب تاثیر قرآن، داستان جالب و خواندنی تاثیر قرآن، داستان جالب و اموزنده تاثیر قرآن، داستانکوتاه و جذاب تاثیر قرآن، داستان کوتاه و جذاب تاثیر قرآن   , ...ادامه مطلب

  • داستان جالب دزد کیست!؟

  • داستان جالب دزد کیست!؟ داستان ما اینگونه آغاز میشود که : در یک دزدی بانک یکی از ایالات آمریکا دزد فریاد کشید : همه افراد حاظر در بانک ، حرکت نکنید ، پول مال دولت  است و زندگی به شما تعلق دارد همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند این «شیوه تغییر تفکر» نام دارد، تغییر شیوه معمولی فکر کردن . هنگامیکه دزدان بانک به خانه رسیدند، جوانی که مدرک لیسانس اداره کردن تجارت داشت به دزد پیرترکه تنها شش کلاس سواد داشت گفت «برادر بزرگتر، بیا تا بشماریم چقدر بدست آورده ایم» دزد پیرتر با تعجب گفت؛ «تو چقدر احمق هستی، اینهمه پول شمردن زمان بسیار زیادی خواهد برد. امشب تلویزیون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزدیده ایم» این را میگویند: «تجربه» اینروز ها، تجربه مهمتر از ورقه کاغذ هایی است که به رخ کشیده میشود! پس از آنکه دزدان بانک را ترک کردند ، مدیر بانک به رییس خودش گفت، فوری به پلیس خبر بدهید. اما رییس اش پاسخ داد: «تامل کن! بگذار ما خودان هم 10 میلیون از بانک برای خودمان برداریم  برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید برچسب‌ها: داستان جالب دزد کیست!؟، داستان جالب دزد کیست، داستان کوتاه و جالب دزد کیست!؟، داستان کوتاه و جذاب دزد کیست!؟، داستان کوتاه و واقعی دزد کیست!؟، داستان کوتاه و خواندنی دزد کیست!، داستان جذاب دزد کیست!؟، داستان کوتاه و آموزنده دزد کیست!، داستان جذاب و آموزنده دزد کیست!، داستان جالب و آموزنده دزد کیست! , ...ادامه مطلب

  • داستان جالب زن باهوش

  • داستان جالب زن باهوش مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود می کرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود شریک نموده بود. تا اینکه روزی از روزها او به بستر مرگ افتاد و دیگر برایش مسلم گردید که حتما رفتنی است. بنابراین در لحظات آخر، همسرش را نزد خود خواند. از او خواست در آخر عمری قولی برای او بدهد و آن این بود که تمامی پول هایش را داخل صندوقی گذاشته و در کنار جسد وی در تابوت قرارداده تا او بتواند در آن دنیا آنها را خرج کند. همسرش در حالی که با نگاهی شفقت انگیز به شوهر در حال نزع می نگریست، قسم خورد که به قولش وفا کند. در روز تشییع و درست وقتی که تمامی مقدمات فراهم شده بود و مامورین گورستان می خواستند میخ های تابوت را بکوبند، زن فریادی کشید و گفت: «صبر کنید یک سفارش او مانده که باید به اجرا بگذارم». سپس کیسه سیاهی را از کیفش بیرون آورده و آن را داخل صندوق کوچک درون تابوت قرار داد.     برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید     داستان جالب زن باهوش، داستان کوتاه و جالب زن باهوش، داستان کوتاه و جذاب زن باهوش، داستان کوتاه و خواندنی زن باهوش، داستان مفید و جذاب زن باهوش، داستان آموزنده و کوتاه زن باهوش، داستان آموزنده زن باهوش، داستان آموزنده و جذاب زن باهوش، داستان آموزنده و جالب زن باهوش، داستان کوتاه زن باهوش   , ...ادامه مطلب

  • داستان آموزنده توهم قفل

  • داستان آموزنده توهم قفل پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید». پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت در را هل داد، باز شد و بیرون رفت!     برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید برچسب‌ها: داستان آموزنده توهم قفل، داستان آموزنده توهم قفلداستان آم، داستان آموزنده و جذاب توهم قفل، داستان آموزنده و کوتاه توهم قفل، داستان جالب و کوتاه توهم قفل، داستان جذاب و کوتاه توهم قفل، داستان خواندنی و کوتاه توهم قفل، داستان خواندنی توهم قفل، داستان کوتاه توهم قفل، داستان جذاب توهم قفل , ...ادامه مطلب

  • داستان جالب مسابقه

  • داستان جالب مسابقه یک روزنامه انگلیسی مسابقه خوانندگان را برگزار کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد. سوأل مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است. یکی از آنها دانشمند علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی اتمی و یکی دیگر دانشمند غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم است و با زندگی مردم رابطه نزدیک دارند و بدون هر کدام زمین با مصیبت بزرگی مواجه خواهد شد. اما بدلیل کمبود سوخت ، بالون بزدوی به زمین می افتد و باید با بیرون انداختن یک نفر، از سقوط خودداری کند. تحت همین وضعیت شما کدام را انتخاب خواهید کرد؟    برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید برچسب‌ها: داستان جالب مسابقه، داستان کوتاه و جالب مسابقه، داستان کوتاه و جذاب مسابقه، داستان کوتاه و آموزنده مسابقه، داستان کوتاه و خواندنی مسابقه، داستان جالب و خواندنی مسابقه، داستان آموزنده و خواندنی مسابقه، داستان آموزنده و جذاب مسابقه، داستان آموزنده و جالب مسابقه، داستان آموزنده مسابقه , ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه نجات زندگی

  • داستان کوتاه نجات زندگی روزی مرد میانسالی که کنار استخر ایستاده بود،زندگی خود رابه خطر انذاخت تا جوانی راکه درآب افتاده بود و دست و پا میزد ،نجات دهد…   برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید برچسب‌ها: داستان کوتاه نجات زندگی، داستان کوتاه و جذاب نجات زندگی، داستان کوتاه و جالب نجات زندگی، داستان کوتاه و آموزند نجات زندگی، داستان کوتاه خواندنی نجات زندگی، داستان کوتاه آموزنده نجات زندگی، داستان کوتاه جالب نجات زندگی، داستان کوتاه جذاب نجات زندگی، داستان آموزنده و جذاب نجات زندگی، داستان آموزنده نجات زندگی , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها